درخت

 

درخت  

بادی آمد برگت ریخت. 

سنگی آمد میوه ات ریخت. 

پرنده ای آمد لانه کرد بر شاخه هایت  

شاهینی آمد پرنده ات برد.  

حاشا حاشا  

که من به استواری تو شک کنم  

لیک در عجبم از دسته ی تبری که تو را برید......

رویای زمین

زمین سه سال وهفت ماه بود که باران را ندیده بود.درختان نفسهای آخر را می کشیدند  

کودکان سه ساله هنوز از مادرانشان از باران می پرسیدند.مردم وقتی از خاطرات روز های  

بارانی می گفتند می خندیدند لبخندی تلخ و شیرین. 

روزی که خبر رسید ابری پر باران به شهر خواهد مردم ۲۵ ساعت جشن گرفتند.رفتگران زمین را بیشتر از قبل تمیز می کردند ومردم بوی خاک نم کشیده را از حالا حس می کردند. 

روز بارانی ۱۷۵ هزار نفر از ساکنان شهر به خیابان ها امدند .باران شروع به باریدن گرفت . 

 

۱۷۵ هزار نفر چتر های خود را باز کردندو خندیدند ولی زمین هرگز باران را ندید.